اولین روز پیش دبستانی
پایان غربت
به لطف و عنایت خداوند دوسال اقامتمان در ایرانشهر به پایان رسید و برگشتیم به شهر و دیار دوست داشتنی خودمان تربت حیدریه مسافر کوچکمان هم دختر ست وبه زودی و به لطف خدا در چند روز آینده به دنیا میاد ...
نویسنده :
مامان امیر علی
21:47
این روزهای من
عزیز دلم این روزها اصلا حال خوبی ندارم نه از لحاظ روحی و نه از لحاظ جسمی هر چه قد هم سعی میکنم این بی حوصلگی وقتی با توام تاثیری تو لحظات قشنگ با تو بودنم نگذاره نمیشه منو ببخش عزیزکم بارداری برای یه زن دوره حساسیه چه برسه به من که توی این شهر غریب دور از کسانیکه میتوننن کمی کمکم کنن زندگی میگذرونم از خدا می خوام به لطفش این چند ماه دیگه هم به خوشی و سلامتی بگذره و برگردیم تربت خودمون تو هم حوصلت سر میره و همش میخوای باهات بازی کنم تا جایی که انرزی دارم پا به پات میام ولی وقتی خسته میشم دیگه مجبوری خودت و یه جوری سرگرم کنی میری تو اتاقت غرغر میکنی نق نق میکنی و بازی میکنی دیدنت تو این لحظه ها تماشایی دوستت دارم آرام جانم ...
یه حس ناب دیگه برای مامان
عزیزم پسرم گلم چندروز پیش فهمیدم که خدا بار دیگه لطف بی شمارش رو شامل حالم کرده و منو لایق یه مادر شدن دیگه بی اندازه خوشحالم و خدارو بی نهایت شاکر امیدوارم به سلامتی باشه ان شاالله
اجرای سرود
صبح ساعت 6 و نیم که بهت گفتم امیرعلی پاشو می خوایم بریم جشن علی رغم روزهای دیگه که کلی ناز تو می کشیدم تا از خواب بیدارشی خیلی راحت از جات بلند شدی و گفتی سلام لباس بلوچی هام کو. بعد از شستن روی ماه نشستت لباسهاتو پوشیدم و راهی شدیم. چندتاازبچه ها اومده بودن بقیه بچه ها هم کم کم از راه رسیدن . دیدن دختربچه ها توی اون لباس های محلی رنگارنگ حسابی منو سرگرم کرده بود . دیدن انعکاس نور خورشید از لباس های سنگ دوزی شده و آینه کاری اونا برام لذت بخش بود . پسرا هم با لباسهای یک دست سفید جالب و با مزه شده بودند مربی تون وقتی اومد از دیدن تو توی لباس بلوچی کلی ذوق کرد و گفت خیلی بهت میاد و قشنگ شدی رفتیم مدرسه راه زینب (س) . دخترا و پسرای دب...
سفر چابهار
مرخصی دو روزه بابایی و تعطیلات آخر هفته و چابهار هوای بهاری چابهار در زمستان و امیر علی شاد از این سفر بیاین ادامه مطلب قلعه شنی پسرم بستنی در زمستان بازی و بازی اسکله ماهیگیری کنارک و فرار شما از آفتاب بازگشت به خانه ...
بدون عنوان
امروز که اومدم مهد دنبالت بهم گفتی :چرا اومدی برو من هنوز می خوام بازی کنم نه به اون روزای اول که نمی خواستی بری مهد نه به حالا که خلاصه من کلی ذوق کردم که تونستی با فضای اونجا کنار بیای خدارو صد هزار مرتبه شکر قراره برای دهه فجر سرود تمرین کنید نمی دونم مربی تون به شماها چی گفته ولی تا وارد خونه شدیم دنبال پرچمت میگشی تا من برات ناهار حاضر کردم تو فقط توی خونه می چرخیدی و ایران ایران میکردی سره من که گیج شد خودت رو نمیدونم .... http://nfb.blogfa.com/cat-75.aspx ...
4سال و 4 ماه و 4 روز
امیرعلی جان عزیزم چهارسال و چهار ماه و چهار روز شدنت مبارک درپناه خدا سالم و سربلند و موفق باشی گلم ...