امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امیر علی عزیز من

شب یلدا 94

هر سال شب یلدا میرفتیم خونه مادرجون همه  میومدن و کلی بهمون خوش میگذشت اما امسال چون ایرانشهر بودیم بابایی حلما و مامان و باباش و صبا و ساجده و مامان و باباشون رو دعوت کرد خونه ما .... هنوز داشتم به این فکر میکردم که برای شام چی بپزم که یهو با سر از روی مبل فرود آمدی من که دست و پا مو گم کرده بودم و با خودم فکر کردم دست و پات شکست خوب بود تو اون لحظه بابایی خونه بود سریع  بغلت کرد و ازم خواست تا یخ بیارم وبذارم روی سرت. سرت داشت ورم میکرد ولی بایخی که بابا علی رغم میل تو گذاشته بود رو سرت ورم نکرد زود خوب شد منم کلی خدارو شکر کردم که بلا از سرت گذشت ولی تا دوساعت بعدش هنوز دست و پاهام میلرزید خلاصه .... مهمونی خوبی بود تو هم کل...
1 دی 1394

خمیر بازی

برای چندمین بار برات خمیر بازی گرفتیم و شما مثل همیشه  5 دقیقه بعدش  تمام رنگ ها شو با هم قاطی کردی میگم چرا این کارو کردی میگی این طوری خمیرام بیشتر میشه خلاصه با همون رنگی که درست کردی شروع کردیم به بازی البته اشتیاق من برای خمیر بازی از تو بیشتر بود کلی باهم سرگرم شدیم اینم عکسهاش .............. البته اگه خمیر رنگی می بود بهتر میشد http://teacherst.blogfa.com/page/khamirbazi   ...
1 دی 1394

رفتن به مهد

هفته پیش با بابایی تصمیم گرفتیم چون توی خونه تنهایی و هم بازی نداری توی مهد ثبت نامت کنیم تادوستای جدید پیدا کنی و سرگرم باشی امروز سومین روزی بود که بردمت مهد . دوست داری بری مهد ولی چون یه خورده وابسته منی (یه خورده نه یه کم بیشتر)یه کوچولو اذیت میکنی امیدوارم به مرور زمان بهتر بشی چون سال دیگه  باید بری پیش دبستانی ... http://koodakefarda.ir/تربیت-کودک/3-سال-به.../2593-2 ...
14 آذر 1394

آبان 94 گلهای زعفران

بابایی دو هفته مرخصی گرفت و برای برداشت گلهای زعفران رفتیم تربت شکرخدا برداشت خوبی رو داشتیم من همش نگران این بودم که شما سر زمین یا تو خونه موقع پاک کردن گلها اذیت بشی و مارو هم اذیت کنی که به لطف خدا پسرخیلی خوبی بودی فقط تا جایی که میتونستی خاک بازی کردی البته ناگفته نماند که بابایی یه عالمه خوراکی میخرید تا نق میزدی بهت میدادیم وشما حسابی بهت خوش گذشت . . . .                                             http:/...
19 آبان 1394

بدون عنوان

سلام گلم این روزها خیلی داره سریع میگذره وهمش هم تکراری و چون تکراریه نمی تونم چیز جالبی برات بنویسم البته خدارو شکر که تنمون سالمه و در کنار هم هستیم الان شما و بابایی خوابید و من دارم فکر میکنم که برات چی بنویسم شب ها تا برات قصه نگم نمی خوابی هرشب هم یه قصه جدید از من میخوای اوایل نمیدونستم باید چی برات بگم ولی الان به لطف پیام نمای شبکه دو کلی قصه بلدم که هرشب برات یکیشو تعریف میکنم بعضی مواقع که قصه کم میارم قصه هارو باهم ترکیب میکنم یه قصه جدید ازش میسازم که خدایی از اصلش بهتر میشه . البته تمام سعی خودم رو میکنم که آموزنده هم باشه واسه همین قصه هام گاهی خنده دار میشه.  امیدوارم سالم و تن درست باشی عزیز...
14 مهر 1394

بدون عنوان

سلام عزیزم دیروز با بابایی رفتیم پارک تا شما یه خورده با دوچرخه ات اونجا بازی کنی.هنوز سوار دوچرخه ی خودت نشده بودی که چشمت افتاد به ماشین شارژی هایی که بچه ها سوار می شدن دوچرخه رو ول کردی رفتی سمت اونا بابایی هم اومد شما رو سوار کرد یه دوری با ماشین زدی و اومدی پایین بعدش سوار دوچرخه شدی تا می تونستی برای خودت دور زدی خوشحال بودی چون فضا باز بود و میتونستی راحت رکاب بزنی . ولی اصلا یه جا بند نشدی تا من ازت عکس بگیرم . ...
10 شهريور 1394

بدون عنوان

دیروز بردمت بهداشت متاسفانه نه تنها وزن اضافه نکردی حتی از سری قبل وزنت کمتر شده خوب ماشاالله اینقدر فعالیتت زیاده که هر چی میخوری آب میشه البته همچین غذا خوره خوبی هم نیستی ولی اشکالی نداره از دیروز برات یه برنامه غذایی خوب تدارک دادم تا ان شاالله اجرا کنیم و شما یه خورده بیشتر وزن بگیری راستی دیروز پسر دایی هاشم به دنیا اومد الان علاوه بر چهار تا دختر دایی هات یه پسر دایی هم داری امیدوارم خدا براشون حفظش کنه و قدمش رو مبارک دوستت دارم کوچک دوست داشتنی من   ...
6 شهريور 1394

عکسهای تولد

امیر علی .حلما و ساجده امیر علی با لباس و ماشینی که بهت کادو داده بودن عکس گرفتم تا یادگار بمونه دست حلما جون درد نکنه به خاطر ماشین شارژی و ساجده وصبا جون برای لباس و مداد رنگی ها     اینم هدیه بابایی ومن مبارکت باشه ان شاالله   و این هم چند تا عکس از پسر عزیزم قبل از جشن   و اینجا هم بعد از این که به مامانی کمک کردی و خسته شدی وخوابیدی الهی که من قربونت برم الهی ...
3 شهريور 1394

جای خیلی ها خالی بود

با وجود این که تو ایرانشهر تنها بودیم و مادرجون ها و آقاجون و... هیچ کس کنار مون نبودن با بابایی تصمیم گرفتیم برات تولد بگیریم یه مهمونی ساده اما قشنگ وخاطره انگیز حلما و ساجده وصبا جون به همراه مامان و باباشون مهمون های جشن کوچیک بودن خوش گذشت ولی جای خیلی ها خالی بود امیدوارم سال دیگه تولدت رو توشهر خودمون کنار مادر جون ها آقاجون عمو ها وعمه ها خاله و دایی ها باشیم ان شاالله بازم تولدت رو تبریک میگم دوستت دارم     ...
3 شهريور 1394