امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

امیر علی عزیز من

این روزهای من

عزیز دلم این روزها اصلا حال خوبی ندارم نه از لحاظ روحی و نه از لحاظ جسمی هر چه قد هم سعی میکنم این بی حوصلگی وقتی با توام تاثیری تو لحظات قشنگ با تو بودنم نگذاره نمیشه منو ببخش عزیزکم بارداری برای یه زن دوره حساسیه چه برسه به من که توی این شهر غریب دور از کسانیکه میتوننن کمی کمکم کنن زندگی میگذرونم از خدا می خوام به لطفش این چند ماه دیگه هم به خوشی و سلامتی بگذره و برگردیم تربت خودمون تو هم حوصلت سر میره و همش میخوای باهات بازی کنم تا جایی که انرزی دارم پا به پات میام ولی وقتی خسته میشم دیگه مجبوری خودت و یه جوری سرگرم کنی میری تو اتاقت غرغر میکنی نق نق میکنی و بازی میکنی دیدنت تو این لحظه ها تماشایی دوستت دارم آرام جانم ...
14 ارديبهشت 1395

یه حس ناب دیگه برای مامان

عزیزم پسرم گلم چندروز پیش فهمیدم که خدا بار دیگه لطف بی شمارش رو شامل حالم کرده و منو لایق یه مادر شدن دیگه بی اندازه خوشحالم و خدارو بی نهایت شاکر امیدوارم به سلامتی باشه ان شاالله  
9 اسفند 1394

سفر چابهار

مرخصی دو روزه بابایی و تعطیلات آخر هفته و چابهار هوای بهاری چابهار در زمستان و امیر علی شاد از این سفر بیاین ادامه مطلب قلعه شنی پسرم بستنی در زمستان بازی و بازی اسکله ماهیگیری کنارک و فرار شما از آفتاب بازگشت به خانه ...
4 بهمن 1394

خمیر بازی

برای چندمین بار برات خمیر بازی گرفتیم و شما مثل همیشه  5 دقیقه بعدش  تمام رنگ ها شو با هم قاطی کردی میگم چرا این کارو کردی میگی این طوری خمیرام بیشتر میشه خلاصه با همون رنگی که درست کردی شروع کردیم به بازی البته اشتیاق من برای خمیر بازی از تو بیشتر بود کلی باهم سرگرم شدیم اینم عکسهاش .............. البته اگه خمیر رنگی می بود بهتر میشد http://teacherst.blogfa.com/page/khamirbazi   ...
1 دی 1394

بدون عنوان

سلام گلم این روزها خیلی داره سریع میگذره وهمش هم تکراری و چون تکراریه نمی تونم چیز جالبی برات بنویسم البته خدارو شکر که تنمون سالمه و در کنار هم هستیم الان شما و بابایی خوابید و من دارم فکر میکنم که برات چی بنویسم شب ها تا برات قصه نگم نمی خوابی هرشب هم یه قصه جدید از من میخوای اوایل نمیدونستم باید چی برات بگم ولی الان به لطف پیام نمای شبکه دو کلی قصه بلدم که هرشب برات یکیشو تعریف میکنم بعضی مواقع که قصه کم میارم قصه هارو باهم ترکیب میکنم یه قصه جدید ازش میسازم که خدایی از اصلش بهتر میشه . البته تمام سعی خودم رو میکنم که آموزنده هم باشه واسه همین قصه هام گاهی خنده دار میشه.  امیدوارم سالم و تن درست باشی عزیز...
14 مهر 1394

بدون عنوان

سلام عزیزم دیروز با بابایی رفتیم پارک تا شما یه خورده با دوچرخه ات اونجا بازی کنی.هنوز سوار دوچرخه ی خودت نشده بودی که چشمت افتاد به ماشین شارژی هایی که بچه ها سوار می شدن دوچرخه رو ول کردی رفتی سمت اونا بابایی هم اومد شما رو سوار کرد یه دوری با ماشین زدی و اومدی پایین بعدش سوار دوچرخه شدی تا می تونستی برای خودت دور زدی خوشحال بودی چون فضا باز بود و میتونستی راحت رکاب بزنی . ولی اصلا یه جا بند نشدی تا من ازت عکس بگیرم . ...
10 شهريور 1394

بدون عنوان

دیروز بردمت بهداشت متاسفانه نه تنها وزن اضافه نکردی حتی از سری قبل وزنت کمتر شده خوب ماشاالله اینقدر فعالیتت زیاده که هر چی میخوری آب میشه البته همچین غذا خوره خوبی هم نیستی ولی اشکالی نداره از دیروز برات یه برنامه غذایی خوب تدارک دادم تا ان شاالله اجرا کنیم و شما یه خورده بیشتر وزن بگیری راستی دیروز پسر دایی هاشم به دنیا اومد الان علاوه بر چهار تا دختر دایی هات یه پسر دایی هم داری امیدوارم خدا براشون حفظش کنه و قدمش رو مبارک دوستت دارم کوچک دوست داشتنی من   ...
6 شهريور 1394

بدون عنوان

شهریور سال گذشته بابایی منتقل ایرانشهر شد و الان یک ساله که اینجا زندگی میکنیم.اینجا فقط با یکی دوتا از همکارهای بابایی رفت و امد داریم بایکی شون همسایه ایم هر روز به هم سر میزنیم. حلمای ناز و کوچولوی اوناهم الان هفت ماهشه اینجا هوا خیلی خیلی گرمه غریبی هم برامون سخته ولی به امید خدا این یک سال هم میگذره و برمیگردیم شهر خودمون ان شاالله دوتا عکاس با لباس های محلی استان سیستان و بلوچستان ازت دارم که اینجا برات به یادگار میذارم و این هم دو تا عکس قشنگ از حلما ...
29 مرداد 1394
1