اجرای سرود
صبح ساعت 6 و نیم که بهت گفتم امیرعلی پاشو می خوایم بریم جشن علی رغم روزهای دیگه که کلی ناز تو می کشیدم تا از خواب بیدارشی خیلی راحت از جات بلند شدی و گفتی سلام لباس بلوچی هام کو. بعد از شستن روی ماه نشستت لباسهاتو پوشیدم و راهی شدیم.
چندتاازبچه ها اومده بودن بقیه بچه ها هم کم کم از راه رسیدن . دیدن دختربچه ها توی اون لباس های محلی رنگارنگ حسابی منو سرگرم کرده بود . دیدن انعکاس نور خورشید از لباس های سنگ دوزی شده و آینه کاری اونا برام لذت بخش بود . پسرا هم با لباسهای یک دست سفید جالب و با مزه شده بودند مربی تون وقتی اومد از دیدن تو توی لباس بلوچی کلی ذوق کرد و گفت خیلی بهت میاد و قشنگ شدی
رفتیم مدرسه راه زینب (س) . دخترا و پسرای دبستانی شاد بودن دست میزدن و جیغ و هورا می کشیدن بدون توجه به این که روی زمین و زیر نور خورشید و توی هوای گرم بودند شاد بودن شاد فارغ از قیل و قال دنیا
برق ها رفته بود (نمیدونم این چه وقت برق رفتن بود ) ولی مدیر مدرسه شون تمام سعی و تلاش خودش رو برای این که برنامه به نحوه احسن اجرا بشه انجام داد بچه ها هم انصافا خوب همراهیش کردند. تا این که برق اومد و مراسم رونق دیگه ای گرفت . گرو سرود محلی که آورده بودند آهنگ های زیباو شادی رو خوند .نمایشی رو هم که اجرا کردند خیلی قشنگ بود البته به زبان محلی بود من که هیچی نفهمیدم ولی از خنده های بچه ها معلوم بود قشنگه
سرود شما آخرین برنامه جشن بود دیگه داشت خوابت میگرفت که اعلام کردن برید و سرودتون رو بخونین باتمام قوا با بچه ها هم خونی میکردی جاهایی رو هم که بلد نبودی قشنگ لب میزدی (کارت درسته)
خلاصه جشن تمام شد و اومدیم خونه با اینکه بهمون خوش گذشت ولی هردو مون دچار یه آفتاب سوختگی نسبتا شدید شدیم
بیدارشدن از خواب و چشم های پف کرده
بچه های گروه سرود به همراه خانم مربی سرکار خانم پرکان
البته من اصلا با گذاشتن کلاه موافق نبودم چون با لباس محلی هماهنگی نداشت