امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

امیر علی عزیز من

رفتن به مهد

هفته پیش با بابایی تصمیم گرفتیم چون توی خونه تنهایی و هم بازی نداری توی مهد ثبت نامت کنیم تادوستای جدید پیدا کنی و سرگرم باشی امروز سومین روزی بود که بردمت مهد . دوست داری بری مهد ولی چون یه خورده وابسته منی (یه خورده نه یه کم بیشتر)یه کوچولو اذیت میکنی امیدوارم به مرور زمان بهتر بشی چون سال دیگه  باید بری پیش دبستانی ... http://koodakefarda.ir/تربیت-کودک/3-سال-به.../2593-2 ...
14 آذر 1394

آبان 94 گلهای زعفران

بابایی دو هفته مرخصی گرفت و برای برداشت گلهای زعفران رفتیم تربت شکرخدا برداشت خوبی رو داشتیم من همش نگران این بودم که شما سر زمین یا تو خونه موقع پاک کردن گلها اذیت بشی و مارو هم اذیت کنی که به لطف خدا پسرخیلی خوبی بودی فقط تا جایی که میتونستی خاک بازی کردی البته ناگفته نماند که بابایی یه عالمه خوراکی میخرید تا نق میزدی بهت میدادیم وشما حسابی بهت خوش گذشت . . . .                                             http:/...
19 آبان 1394

بدون عنوان

سلام گلم این روزها خیلی داره سریع میگذره وهمش هم تکراری و چون تکراریه نمی تونم چیز جالبی برات بنویسم البته خدارو شکر که تنمون سالمه و در کنار هم هستیم الان شما و بابایی خوابید و من دارم فکر میکنم که برات چی بنویسم شب ها تا برات قصه نگم نمی خوابی هرشب هم یه قصه جدید از من میخوای اوایل نمیدونستم باید چی برات بگم ولی الان به لطف پیام نمای شبکه دو کلی قصه بلدم که هرشب برات یکیشو تعریف میکنم بعضی مواقع که قصه کم میارم قصه هارو باهم ترکیب میکنم یه قصه جدید ازش میسازم که خدایی از اصلش بهتر میشه . البته تمام سعی خودم رو میکنم که آموزنده هم باشه واسه همین قصه هام گاهی خنده دار میشه.  امیدوارم سالم و تن درست باشی عزیز...
14 مهر 1394

بدون عنوان

سلام عزیزم دیروز با بابایی رفتیم پارک تا شما یه خورده با دوچرخه ات اونجا بازی کنی.هنوز سوار دوچرخه ی خودت نشده بودی که چشمت افتاد به ماشین شارژی هایی که بچه ها سوار می شدن دوچرخه رو ول کردی رفتی سمت اونا بابایی هم اومد شما رو سوار کرد یه دوری با ماشین زدی و اومدی پایین بعدش سوار دوچرخه شدی تا می تونستی برای خودت دور زدی خوشحال بودی چون فضا باز بود و میتونستی راحت رکاب بزنی . ولی اصلا یه جا بند نشدی تا من ازت عکس بگیرم . ...
10 شهريور 1394

بدون عنوان

دیروز بردمت بهداشت متاسفانه نه تنها وزن اضافه نکردی حتی از سری قبل وزنت کمتر شده خوب ماشاالله اینقدر فعالیتت زیاده که هر چی میخوری آب میشه البته همچین غذا خوره خوبی هم نیستی ولی اشکالی نداره از دیروز برات یه برنامه غذایی خوب تدارک دادم تا ان شاالله اجرا کنیم و شما یه خورده بیشتر وزن بگیری راستی دیروز پسر دایی هاشم به دنیا اومد الان علاوه بر چهار تا دختر دایی هات یه پسر دایی هم داری امیدوارم خدا براشون حفظش کنه و قدمش رو مبارک دوستت دارم کوچک دوست داشتنی من   ...
6 شهريور 1394

عکسهای تولد

امیر علی .حلما و ساجده امیر علی با لباس و ماشینی که بهت کادو داده بودن عکس گرفتم تا یادگار بمونه دست حلما جون درد نکنه به خاطر ماشین شارژی و ساجده وصبا جون برای لباس و مداد رنگی ها     اینم هدیه بابایی ومن مبارکت باشه ان شاالله   و این هم چند تا عکس از پسر عزیزم قبل از جشن   و اینجا هم بعد از این که به مامانی کمک کردی و خسته شدی وخوابیدی الهی که من قربونت برم الهی ...
3 شهريور 1394

جای خیلی ها خالی بود

با وجود این که تو ایرانشهر تنها بودیم و مادرجون ها و آقاجون و... هیچ کس کنار مون نبودن با بابایی تصمیم گرفتیم برات تولد بگیریم یه مهمونی ساده اما قشنگ وخاطره انگیز حلما و ساجده وصبا جون به همراه مامان و باباشون مهمون های جشن کوچیک بودن خوش گذشت ولی جای خیلی ها خالی بود امیدوارم سال دیگه تولدت رو توشهر خودمون کنار مادر جون ها آقاجون عمو ها وعمه ها خاله و دایی ها باشیم ان شاالله بازم تولدت رو تبریک میگم دوستت دارم     ...
3 شهريور 1394

تولد چهار سالگی پسرم

با آمدن تو بهترین و زیباترین لحظات وارد کلبه خوشبختی مان شد تو را از خدایی خواستم که به رحمت بی کرانش ایمان دارم پس برایم بمان و بدان که تا بی نهایت عاشقانه دوستت دارم تولدت مبارک ...
3 شهريور 1394

بدون عنوان

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای گفت یا باد است یا خواب است یا افسانه ای گفتمش احوال عمرم را بگو گفت یا برقست یا شمعی یا پروانه ای گفتمش آنان که میبینی بر آن دل بسته اند گفت یا کورند یا مستند یا دیوانه ای ...
30 مرداد 1394

بدون عنوان

شهریور سال گذشته بابایی منتقل ایرانشهر شد و الان یک ساله که اینجا زندگی میکنیم.اینجا فقط با یکی دوتا از همکارهای بابایی رفت و امد داریم بایکی شون همسایه ایم هر روز به هم سر میزنیم. حلمای ناز و کوچولوی اوناهم الان هفت ماهشه اینجا هوا خیلی خیلی گرمه غریبی هم برامون سخته ولی به امید خدا این یک سال هم میگذره و برمیگردیم شهر خودمون ان شاالله دوتا عکاس با لباس های محلی استان سیستان و بلوچستان ازت دارم که اینجا برات به یادگار میذارم و این هم دو تا عکس قشنگ از حلما ...
29 مرداد 1394