امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

امیر علی عزیز من

پایان غربت

به لطف و عنایت خداوند دوسال اقامتمان در ایرانشهر به پایان رسید و برگشتیم به شهر و دیار دوست داشتنی خودمان تربت حیدریه مسافر کوچکمان هم دختر ست وبه زودی و به لطف خدا در چند روز  آینده به دنیا میاد   ...
19 مهر 1395

این روزهای من

عزیز دلم این روزها اصلا حال خوبی ندارم نه از لحاظ روحی و نه از لحاظ جسمی هر چه قد هم سعی میکنم این بی حوصلگی وقتی با توام تاثیری تو لحظات قشنگ با تو بودنم نگذاره نمیشه منو ببخش عزیزکم بارداری برای یه زن دوره حساسیه چه برسه به من که توی این شهر غریب دور از کسانیکه میتوننن کمی کمکم کنن زندگی میگذرونم از خدا می خوام به لطفش این چند ماه دیگه هم به خوشی و سلامتی بگذره و برگردیم تربت خودمون تو هم حوصلت سر میره و همش میخوای باهات بازی کنم تا جایی که انرزی دارم پا به پات میام ولی وقتی خسته میشم دیگه مجبوری خودت و یه جوری سرگرم کنی میری تو اتاقت غرغر میکنی نق نق میکنی و بازی میکنی دیدنت تو این لحظه ها تماشایی دوستت دارم آرام جانم ...
14 ارديبهشت 1395

یه حس ناب دیگه برای مامان

عزیزم پسرم گلم چندروز پیش فهمیدم که خدا بار دیگه لطف بی شمارش رو شامل حالم کرده و منو لایق یه مادر شدن دیگه بی اندازه خوشحالم و خدارو بی نهایت شاکر امیدوارم به سلامتی باشه ان شاالله  
9 اسفند 1394

اجرای سرود

صبح ساعت 6 و نیم که بهت گفتم امیرعلی پاشو می خوایم بریم جشن علی رغم روزهای دیگه که کلی ناز تو می کشیدم تا از خواب بیدارشی خیلی راحت از جات بلند شدی و گفتی سلام لباس بلوچی هام کو. بعد از شستن روی ماه نشستت لباسهاتو پوشیدم و راهی شدیم. چندتاازبچه ها اومده بودن بقیه بچه ها هم کم کم از راه رسیدن . دیدن دختربچه ها توی اون لباس های محلی رنگارنگ حسابی منو سرگرم کرده بود . دیدن انعکاس نور خورشید از لباس های سنگ دوزی شده و آینه کاری اونا برام لذت بخش بود . پسرا هم با لباسهای یک دست سفید جالب و با مزه شده بودند مربی تون وقتی اومد از دیدن تو توی لباس بلوچی کلی ذوق کرد و گفت خیلی بهت میاد و قشنگ شدی رفتیم مدرسه راه زینب (س) . دخترا و پسرای دب...
14 بهمن 1394

سفر چابهار

مرخصی دو روزه بابایی و تعطیلات آخر هفته و چابهار هوای بهاری چابهار در زمستان و امیر علی شاد از این سفر بیاین ادامه مطلب قلعه شنی پسرم بستنی در زمستان بازی و بازی اسکله ماهیگیری کنارک و فرار شما از آفتاب بازگشت به خانه ...
4 بهمن 1394

بدون عنوان

امروز که اومدم مهد دنبالت بهم گفتی :چرا اومدی برو من هنوز می خوام بازی کنم نه به اون روزای اول که نمی خواستی بری مهد نه به حالا که       خلاصه من کلی ذوق کردم که تونستی با فضای اونجا کنار بیای خدارو صد هزار مرتبه شکر قراره برای دهه فجر سرود تمرین کنید نمی دونم مربی تون به شماها چی گفته ولی تا وارد خونه شدیم دنبال پرچمت میگشی تا من برات ناهار حاضر کردم تو فقط توی خونه می چرخیدی و ایران ایران میکردی سره من که گیج شد خودت رو نمیدونم .... http://nfb.blogfa.com/cat-75.aspx ...
16 دی 1394

شب یلدا 94

هر سال شب یلدا میرفتیم خونه مادرجون همه  میومدن و کلی بهمون خوش میگذشت اما امسال چون ایرانشهر بودیم بابایی حلما و مامان و باباش و صبا و ساجده و مامان و باباشون رو دعوت کرد خونه ما .... هنوز داشتم به این فکر میکردم که برای شام چی بپزم که یهو با سر از روی مبل فرود آمدی من که دست و پا مو گم کرده بودم و با خودم فکر کردم دست و پات شکست خوب بود تو اون لحظه بابایی خونه بود سریع  بغلت کرد و ازم خواست تا یخ بیارم وبذارم روی سرت. سرت داشت ورم میکرد ولی بایخی که بابا علی رغم میل تو گذاشته بود رو سرت ورم نکرد زود خوب شد منم کلی خدارو شکر کردم که بلا از سرت گذشت ولی تا دوساعت بعدش هنوز دست و پاهام میلرزید خلاصه .... مهمونی خوبی بود تو هم کل...
1 دی 1394

خمیر بازی

برای چندمین بار برات خمیر بازی گرفتیم و شما مثل همیشه  5 دقیقه بعدش  تمام رنگ ها شو با هم قاطی کردی میگم چرا این کارو کردی میگی این طوری خمیرام بیشتر میشه خلاصه با همون رنگی که درست کردی شروع کردیم به بازی البته اشتیاق من برای خمیر بازی از تو بیشتر بود کلی باهم سرگرم شدیم اینم عکسهاش .............. البته اگه خمیر رنگی می بود بهتر میشد http://teacherst.blogfa.com/page/khamirbazi   ...
1 دی 1394